❗ خلاصه: داستانی که در آن یک میکوی جوان و یک خون آشام با هم آشنا می شوند و بعد از هم جدا می شوند.
«بی حرکت بمون. من نمیکشمت.»
این را به دختری که گرفته بودم گفتم.
شانه های باریکش می لرزیدند.
«متاسفم. اما زیاد طول نمی کشه.»
گردن سفیدش، جریان خون قرمز زیر پوست نازک او پنهان شده است.
«خیلی وقته غذا نخوردم…»
نویسنده: luluch_code
تاریخ: اسفند ۳, ۱۴۰۲