خلاصه: “حتی اگه اون خداهای حرومی بهم این فرصت و داده باشن، یه فرصت باز یه فرصته از اونجایی که آرزوی مردن دارن پس کمکشون میکنم تا به آرزوشون برسن.” آخرین بازمانده بشر، زفایر. جنگ با شیاطین به شکست منجر شد و خدایان به او این فرصت را دادند که در زمان ده سال به عقب سفر کند. شیاطین همه چیز را از انسان ها گرفتند و خدایان فقط و فقط تماشا کردند. “این بار تیکه تیکه شون میکنم.”
نویسنده: luluch_code
تاریخ: فروردین ۵, ۱۴۰۱
نویسنده: luluch_code
تاریخ: فروردین ۳, ۱۴۰۱
? خلاصهی داستان:
سال ۲۰۵۶، در شهری واقع در منطقهی یوان جیانگ سو جین. بالای آپارتمان شش طبقهی درب و داغان، نوجوانی با جلیقهی رزمی، شلوار نظامی و چکمههای جنگی نشسته بود. روی کمرش سپری شش ضلعی قرار داشت و مجهز به چاقوی جنگی خونی بود. او در سکوت لبهی سقف نشسته بود. در عین حال، آسمان تابناک میدرخشید و نسیم خوشایندی به سمتش میوزید. ولی تنها سکوت در شهر خرابه و متروک حاکم بود، با زوزههای گاه و بیگاه که باعث میشد دل آدم هرّی بریزد.
نویسنده: luluch_code
تاریخ: اسفند ۱۶, ۱۴۰۰
? خلاصهی داستان:
اگر بهت فرصت انتخاب داده میشد تا پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی، حاضر بودی که زندگیت رو کف دستت بگیری و انجامش بدی؟
این دقیقا چیزیه که در دنیای رویاهای تهی باید انجامش بدی، زنده موندن یعنی برنده شدن.