❗ خلاصه: داستانی که در آن یک میکوی جوان و یک خون آشام با هم آشنا می شوند و بعد از هم جدا می شوند.
«بی حرکت بمون. من نمیکشمت.»
این را به دختری که گرفته بودم گفتم.
شانه های باریکش می لرزیدند.
«متاسفم. اما زیاد طول نمی کشه.»
گردن سفیدش، جریان خون قرمز زیر پوست نازک او پنهان شده است.
«خیلی وقته غذا نخوردم…»
نویسنده: luluch_code
تاریخ: اسفند ۳, ۱۴۰۲
نویسنده: luluch_code
تاریخ: آذر ۲۶, ۱۴۰۱
❗ خلاصه: “شو” عضوی از باشگاه ادبیات است که نمیتواند چیزی بنویسد.
روزی از روزها، پیامی مرموز از دختری به اسم “عِینا” دریافت میکند. بعد از آن پیامِ تاثیرگذار مدام به هم پیام میدادند. دربارهی چیزهایی که علاقه داشتند و… صحبت میکردند و کمکم به هم نزدیکتر شدند. ولی وقتی میخواستند هم را ببینند با یک حقیقت غافلگیرکننده مواجه شدند…
عینا… در زمان حال زندگی نمیکند، اون در پنج سال پیش زندگی میکند.
چه بر سر عشقی که پنج سال بینشان فاصله است میآید…؟!
نویسنده: luluch_code
تاریخ: اسفند ۱۶, ۱۴۰۰
? خلاصهی داستان:
اگر بهت فرصت انتخاب داده میشد تا پیشرفت کنی و به آرزوهات برسی، حاضر بودی که زندگیت رو کف دستت بگیری و انجامش بدی؟
این دقیقا چیزیه که در دنیای رویاهای تهی باید انجامش بدی، زنده موندن یعنی برنده شدن.